شاعر که آه در بساط ندارد، سیبی را از باغچه همسایه می د تا به محبوبش تقدیم کند. او نیر با خوشحالی سیب را می گیرد و به آن گازی می زند. در آن فضای رمانتیک پر از مکاشفه، ناگهان باغبان سر می رسد و سیب را در دست محبوب شاعر می بیند. محبوب که تازه متوجه دست کج و بودن شاعر شده است، سیب دندان زده را به زمین می اندازد و می رود.حمید مصدق شعر را چگونه به پایان می برد؟ تو که رفتی و هنوز/ سال هاست که در ذهن من آرام آرام/ خش خش گام های تو تکرار کنان/ می دهد سهراب،بچه بودای اشرافی
با بهار رفتم و با پاییز برگشتم...
رخ به خون شستند در این "سراچه ماتم"پیاده،شاه،وزیر...
تو ,شاعر ,آرام ,محبوب ,خش ,رفتی ,سیب را ,رفتی و ,و هنوز ,تو که ,که رفتی
درباره این سایت